بیست و شش روز گذشت از روزی که فهمیدم جهان قرار است نابود شود. یک هفته از بیست و شش روز گذشته را منتظر بودم تا خبر تکذیب شود. هنوز هم فکر میکنم چه بیهوده و پوچ همه با هم نابود خواهیم شد. جهان مسخره و مبتذل بود، ارزشها دگرگون شده بودند و معانی و مفاهیم تغییر کرده بود. من این جهان را نمیخواستم اما دلم هم نمیخواست نابود شود. دلم نمیخواست این گونه جانم را از دست بدهم؛ اما کاری هم از دستم بر نمیآمد. واقعا این بار کاری برای خودم هم نمیتوانستم انجام دهم پس نگاه کردن مداوم به اخبار را متوقف کردیم و با خانواده به شهر کوچکی رفتیم تا با طبیعت همراه شویم، آدمهایی که دوستشان داریم را بیشتر ببینیم و از هیاهو دور باشیم. جهان و هر چه در آن هست، همهی تلاشها، همهی شکستها، همهی بغضها و کینهها رنگ باخته بود و برایم جز دوست داشتن چیزی باقی نمانده بود. دیگر زندگی ام چیزی جز خاطرات خوب و خوش نبود و خاطرات بد فراموش شده بود. کتابها، فیلمها، شبکههای اجتماعی را رها کردم و اضطراب اینکه چه از همه عقب ترم، چه از همه بیشتر نمیدانم را به دست باد دادم. دیگر مسابقهای نیست. کمتر حرف میزنیم و اگر حرف میزنیم چیزی جز محبت نیست. با اندک لقمهای سیر میشویم و دیگر وقتمان را زیاد در آشپزخانه نمیگذرانیم. شبها زیر آسمان میخوابیم و دیگر خبری از گوشی روشن یا یارانه نیست. خبری از اینترنت و صدا و موسیقیهای ناهنجار نیست. روزی یک موسیقی را انتخاب میکنیم و به تمامیآن را گوش میدهیم. از دیدن درختها و بازی برگها با باد لذت میبریم. ابرها را نگاه میکنیم و ستارهها را. بی بهانه هم را در آغوش میگیریم. دوستانم را میبینم، در آغوششان میکشم و میگویم که چه دوستشان دارم. . حالا زندگی را دوست دارم، همین چند روزی که آرام بودیم و خوب زندگی کردیم به نظرم کافی است. انگار بیست و چهار سال است که زنده ام و به تمامیزندگی کرده ام.
نقد و نظری به فیلم طلا ساختۀ پرویز شهبازی بازدید : 487
جمعه 25 ارديبهشت 1399 زمان : 8:21